آرش
ایشان، مردان، مردان ایران، با دل خود، با دل خود، با دل اندوهنار خود میگویند: ما اینک چه میتوانیم؟ که کمانهامان شکسته، تیرهامان بی نشان خورده، و بازوهایمان سست است. ورراست و چنین بود. زیرا ک ایشان از جنگ دراز آمده بودند. که جنگ درازشان سخت بود. که تیرانداز از تیر، و کماندار از کمان پیدا نبود. و بی نشان مردها هزار هزار، از سرزمینهای دور دور آمده بودند. از سرزمینی که کمان خوب دارد، یا آنکه کمندهاش سخت تابیده. از آنجا که برش چهارگونه باد میوزد، یا دشتی که درش پرآب ترین رود میرود. و چنین، هرکس از هرجا آمده بودند. اما از ایشان – از مردان – هرگز به سرزمین خود بازنگشتند، هیچ! و دلها پراندوه؛ که آسمان تاریک بود. که آسمان خود پیدا نبود. که خورشید گریخته