آموزش هیپنوتیزم جلسه ی سوم

- آموزش هیپنوتیزم جلسه ی سوم

آموزش هیپنوتیزم جلسه ی سوم

در این محصول هیپنوتیزم رو از صفر تا صد اموزش خواهم داد.

برای شروع می توانید اولین جلسه رو در این صفحه دانلود کنید:

 

مطالب دوره غیر حضوری آموزش دگرهیپنوتیزم

از صفر تا صد یادگیری هیپنوتیزم

تڪنیڪ تثبیت چشم /تڪنیڪ ڪیاسون /
هیپنوتیزم سریع /
 تکنیک 3 شماره ای اشپیگل
تڪنیڪ پس روی سنی و پیش روی سنی /تڪنیڪ طبیعت گرا
محدودیت ها و ممنوعیت های هیپنوتیزمی
– خروج از خلسه و شرطی سازی
– آموزش خودهیپنوتیزم
و …

نحوه ی آموزش;
تمام تکنیک ها به صورت عملی و فیلم روی سوژه آموزش داده میشود.

 
میلتون هایلند اریکسون (Milton Hyland Ericsson) در سال 1901 در شهر اوروم واقع در ایالت نوادا در یک خانواده پرجمعیت متولد شد. او دچار کوررنگی و خوانش‌پریشی بود و نمی‌توانست تفاوت نت‌های موسیقی را تشخیص بدهد. وقتی کودک بود، خانواده‌اش به ویسکانسین نقل مکان کرده و در آنجا مزرعه‌ای برپا کردند. پدرش مزرعه‌دار بود و به کشاورزی و دام‌پروری اشتغال داشت. وی از کودکی سعی می‌کرد در مواجهه با مشکلات مختلف به گونه‌ای دیگر به آن‌ها بنگرد، به طوری که همیشه از ابعاد مختلف به خصوص از طریق مقاومتی که در سوژه ایجاد می‌گشت با آن برخورد می‌نمود که به این پدیده «فکر معکوس» می‌گویند.

وی در طول زندگی‌اش حتی در زمان کودکی کارهای خارق‌العاده‌ای از خود نشان داد، به طوری که حتی برادرها و خواهرهای بزرگترش نیز از او به عنوان یک نابغه ذهنی یاد می‌کردند. در سن 18 سالگی بیماری ام‌اس وجود او را در برگرفت و باعث زمین‌گیر شدنش شد. اما اریکسون که هم‌زمان صاحب یک خواهر شده بود، با پیروی (مدل برداری) از این نوزاد توانست سلامتی و توانایی جسمانی‌اش را به راحتی و در کمتر از یک سال دوباره بازیابد. اریکسون در دانشگاه ویسکانسین روانشناسی خواند و در همان‌جا هیپنوتیزم کردن را یاد گرفت. پس از آن به رشته پزشکی روی آورد و در این رشته، دکترای خود را گرفت و به علت علاقه‌مندی به سیستم روانی، در روان‌درمانی و حتی نورولوژی نیز به درجه‌ی دکترا رسید. وی در اوایل زندگی‌اش و پس از تحصیلاتش به شهرهای مختلفی سفر کرد و در سمت‌های گوناگونی در تیمارستان‌ها و بیمارستان‌های عصبی فعالیت کرد. او با خانم الیزابت اریکسون ازدواج کرد و علاوه بر سه فرزندی که از ازدواج قبلی‌اش داشت صاحب پنج فرزند دیگر شد و سرانجام به فنیکس، محل تولد خود بازگشت و مشغول به درمان – تنها از طریق استراتژی و برنامه‌ریزی‌ای که از ابداعات خود وی بود – شد. موفقیت او چنان چشم‌گیر بود که از همه نقاط آمریکا به سراغش می‌آمدند و کسانی که نتوانسته بودند هیچ درمانگر خوبی را بیابند و از همه جا ناامید گشته بودند، با مراجعه به وی به نتیجه دلخواه خود و به یک درمان واقعی می‌رسیدند. او علیرغم ثروت قابل توجهش، در منزلی ساده در فنیکس زندگی می‌کرد و محل کارش همواره در منزل خودش قرار داشت، مخصوصاً که سعی می‌کرد بیمارانش با نوع زندگی وی که در خانواده‌ای متوسط بود، آشنا شوند. خانواده‌ای که در آن، اعضای خانواده نسبت به هم احترام خاصی داشتند و هر شخص مسئولیت خاص خود را به عهده داشت. برای میلتون اریکسون مهم بود افرادی که به وی مراجعه می‌کنند، شاهد این ارتباط باشند. هرچند که بیماری ام‌اس در سن60 سالگی دیگر بار به سراغش آمده بود و مانع نوشتن وی می‌شد، خودش نیز زیاد مایل به نوشتن نبود. با این همه، شاگردانش گفته‌ها و سمینارهایش را روی کاغذ می‌آوردند و بنابراین صدها مقاله از خود بر جای گذاشت. از شاگردان وی می‌توان به جی هالی و گریگوری بتسون اشاره کرد. علاوه بر درمان‌های استراتژیکی که از طریق او به دنیای درمان اختلالات روانی وارد شده بود، متافور نیز که قسمت دیگری از بخش‌های درمانی اختلالات ذهنی است، توسط وی شکل گرفت. برای وی ایجاد یک متافور در هر لحظه و هر موقعیتی امکان‌پذیر بود و بدین ترتیب توسط متافور که نوعی درمان از طریق ایجاد داستانی غیرواقعی و حتی یک تشابه ساخته شده بود، تأثیرات بسیار زیادی بر روی مشکل فرد می‌گذاشت. او در سال 1980 درگذشت. خاکستر او را روی کوه‌های اسکوآ پیک در ایالت فینیکس پخش کردند زیرا اریکسون اغلب به بیمارانش می‌گفت به عنوان بخشی از روند درمان از آن کوه‌ها بالا بروند.

راز موفقیت اریکسون، داستان‌های آموزنده‌اش بود؛ نه داستان‌های تخیلی، بلکه داستان زندگی خود او یا سایر بیمارانش که مفهوم خاصی برای مشکل بیمار موردنظر داشتند. این داستان‌ها معمولاً از یک عامل شوکه‌کننده یا غافلگیری برخوردار بودند و به شکلی تنظیم می‌شدند که در یک لحظه خاص بیمار بتواند از چرخه همیشگی افکارش خارج شده و نکته‌ای را درک کند. اریکسون به جای اینکه بگوید: «من می‌دانم اشکال کار در کجاست، باید این کار را انجام دهی.» به بیمارش اجازه می‌داد پیام لازم را از داستان بگیرد، به شکلی که بیمار فکر می‌کرد خودش به راه‌حل مشکلش رسیده است. اریکسون وقتی روی بیمارانش کار می‌کرد به جای پیدا کردن سوابق مختلف بیمار به ایجاد علاقه اولویت می‌داد. او با توجه به زبان بدن، تنفس و حرکات کوچک صورت بیمار متوجه واکنش او نسبت به داستان‌هایش می‌شد. در یک تابستان اریکسون برای تأمین هزینه دانشگاه خود، خانه به خانه می‌رفت و کتاب می‌فروخت. او با یک کشاورز روبرو شد که علاقه‌ای به کتاب خواندن نداشت و فقط به فکر پرورش خوک‌هایش بود. وقتی اریکسون از خیر فروش کتاب به آن کشاورز گذشت شروع به نوازش خوک‌ها کرد. او که خود در یک مزرعه بزرگ شده بود می‌دانست خوک‌ها از آن کار خوششان می‌آید. کشاورز از این کار اریکسون خوشحال شد و گفت:

«هرکسی که خوک‌ها را دوست دارد و می‌داند که چطور پشت آنها را نوازش کند، کسی است که من می‌خواهم بیشتر با او آشنا شوم.»

او اریکسون جوان را به شام دعوت کرد و سپس چند کتاب از او خرید. اریکسون این داستان را تعریف می‌کند تا نشان بدهد هرکاری که ما انجام می‌دهیم نوعی برقراری ارتباط با دیگران است و ما نمی‌توانیم ارتباط برقرار نکنیم. هنگام قضاوت، مانند آن کشاورز باید اجازه بدهیم ذهن ناخودآگاهمان نقشی داشته باشد، احساسات و الهامات ما معمولاً درست هستند و ما باید کل وضعیت را در نظر بگیریم. یکی دیگر از تکنیک‌های اریکسون انعکاس بود. اریکسون از طریق همکاری کردن با بیمار او را بیشتر متوجه نحوه رفتارش می‌کرد. اغلب وقتی اشخاصی به اریکسون مراجعه می‌کردند که مشکل اعتیاد داشتند یا در مورد خاص نمی‌توانستند خودشان را کنترل کنند اریکسون به آن‌ها نمی‌گفت که آن عادت بد را کنار بگذارند؛ بلکه از آن‌ها می‌خواست با شدت بیشتری آن را دنبال کنند. وقتی یک نفر به او مراجعه می‌کرد و می‌گفت می‌خواهد وزن کم کند یا سیگار را ترک کند، اریکسون نمی‌گفت هیچ‌کدام از این کارها را کنار بگذارد، بلکه به او دستور می‌داد، غذا، شیرینی یا سیگار خود را از فروشگاه محل خریداری نکند، بلکه به فروشگاهی در یک مایل دورتر مراجعه کند تا رفت و آمدهای مکرر در این مسیر باعث شود که فرد در رفتار خود تجدید نظر کند. اگر از شیوه کاری اریکسون فقط بتوان یک نکته آموخت، آن نکته این است که در درون هریک از ما کسی وجود دارد که می‌داند. او عقیده داشت که در درون همه ما یک هسته سالم و قدرتمند وجود دارد و هیپنوتیزم ابزار مفیدی است که کمک می‌کند این هسته درونی بتواند ما را هدایت کند. اریکسون این مسئله را از طریق تعریف داستانی از دوران کودکی خود نشان می‌دهد.

یک روز یک اسب وارد زمین آن‌ها شد که سرگردان در آنجا می‌چرخید. کسی نمی‌دانست مالک آن اسب کیست و هیچ نشانه‌ای هم نداشت. میلتون تصمیم گرفت که سوار اسب شود و او را تا سر جاده هدایت کند؛ ولی به جای اینکه دنبال مالک بگردد، اجازه داد که اسب او را هدایت کند. وقتی که اسب به ملک صاحبش بازگشت آن‌ها از اریکسون پرسیدند که از کجا می‌دانست که اسب به آن‌ها تعلق دارد. میلتون پاسخ داد:

من نمی‌دانستم، اسب می‌دانست. تنها کاری که من کردم این بود که اسب را در جاده نگه دارم.

البته اسب همان ذهن ناخودآگاه ماست که اگر در حالت خلسه به آن دست پیدا کنیم می‌تواند هر مشکلی را حل کند و ما را به خود حقیقی و قدرتمندمان بازگرداند. اریکسون اعتقاد داشت که اکثر محدودیت‌های ما از طرف خودمان به ما تحمیل شده‌اند و موانعی که سر راه ما قرار دارند توسط ذهن هوشیارمان ساخته شده‌اند. اگر ما به محتوای ذهن ناهوشیارمان دسترسی پیدا کرده و از نو به آن شکل بدهیم، می‌توانیم زندگی خود را نیز تغییر بدهیم. ما می‌توانیم تصمیم بگیریم با استفاده از اطلاعاتی که به واقعیت نزدیک‌تر هستند در برنامه ذهنی‌مان تغییراتی ایجاد کنیم یا اینکه با استفاده از الگوهای فکری منفی و اشتباه خودمان را گرفتار کنیم. اریکسون انسان را یک گونه داستان‌گو می‌دانست. یک داستان، قصه یا حکایت همیشه مؤثرترین روش برای بیان ایده‌ها و اطلاعات به منظور ایجاد تحول در زندگی و اصلاح فردی است.

 

برای دانلود کلیک کنید