مقاله ای درباره سینوهه طبیب

- مقاله ای درباره سینوهه طبیب

مقاله ای درباره سینوهه طبیب

کتابی درباره سینوهه طبیب

 

فرمت فایل: word

تعداد صفحات: 330

 

مقدمه کوتاه نویسنده 
  
نام من ،نویسنده این کتاب(سینوهه) است و  من این کتاب را برای مدح خدایان نمی نویسم زیرا از خدایان خسته شده ام.من این کتاب را برای مدح فراعنه نمی نویسم زیرا از فراعنه هم به تنگ آمده ام.من این کتاب را فقط برای خـودم مـی نویـسمبدون اینکه در انتظار پاداش باشم یا اینکه بخواهم نام خود را در جهان باقی بگذارم. 
آن قدر در زندگی از فرعون ها و مردم زجر کشیده ام که از همه چیز حتی امیدواری تحصیل نام جاوید،سیرم. 
من این کتاب را فقط برای این مینویسم که خود را راضی کنم و تصورمینمایم که یگانه نویسنده باشم که بدون هـیچ منظـورمادی و معنوی کتابی می نویسم.هرچه تا امروز نوشته شده، یا برای این بوده که به خدایان خوشامد بگویند یا برای ایـن کـهانسان را راضی کنند. 
من فرعونها را جزو انسان می دانم زیرا آنها با ما فرقی ندارند ومن این موضوع را از روی ایمان می گویم.
من چون پزشک فرعونهای مصر بودم از نزدیک،روز و شب،با فراعنه حشر و نشر داشتم و می دانم که آنها از حیـث ضـعف وترس و زبونی و احساسات قلبی مثل ما هستند.حتی اگر یک فرعون را هزارمرتبه بزرگ کنند واو را درشمارخدایان درآورنـدبازانسان است ومثل ما می باشد.آنچه تا امروزنوشته شده،به دست کاتبینی تحریرگردیده که مطیـع امرسـلاطین بـوده انـدوبرای این مینوشتند که حقایق رادگرگون کنند.من تاامروزیک کتاب ندیده ام که درآن،حقیقت نوشته شده باشد. 
درکتابها یا به خدایان تملق گفته اند یا به مردم یعنی به فرعون.دراین دنیا تـا امـروزدرهیچ کتـاب و نوشـته،حقیقت وجـودنداشته است ولی تصورمی کنم که بعد ازاین هم درکتابها حقیقت وجود نخواهد داشت. 
ممکن است که لباس و زبان و  رسوم وآداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقـت آنهـا عـوض  نخواهـد شـد و درتمـاماعصارمی توان به وسیله گفته ها ونوشته های دروغ مردم را فریفت.زیرا 
همانطور که مگس،عسل را دوست دارد،مردم هم دروغ و ریا و وعده های پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد دوست می دارند. 
آیا نم ی بینید که مردم چگونه در میدان،اطراف نقال ژنده پوش را که روی خاک نشسته ولـی دم از زر و گـوهرمی زنـد و بـهمردم وعده گنج می دهد می گیرند و به حرفهای او گوش می دهند. 
ولی من که نامم(سینوهه) می باشد از دروغ دراین آخر عمر،نفرت دارم و به همین جهت این کتاب را برای خود می نویسم نهدیگران. 
من نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و تمجید کند.نمی خواهم اطفال در مدارس عبارات کتاب مرا روی الواح بنویـسند واز روی آن مشق نمایند.من نمی خواهم که خردمندان در موقع صحبت  از عبارات کتاب من شاهد بیاورند و بدین وسیله علـم وخرد خود را به ثبوت برسانند. 
هرکس که چیزی می نویسد امیدوار است که دیگران بعـد از وی،کتـابش را بخوانند وتمجیـدش کننـد و نـامش را فرامـوشننمایند.به همین جهت ایمان خود را زیرپا می گذارد وهمرنگ جماعت می شود و مهمل ترین و سخیف ترین گفته هـا را کـهخود بدان معتقد نیست می نویسد تا اینکه دیگران او را تحسین و تمجید نمایند.ولی من چون نمی خواهم کسی کتـاب مـرابخواند همرنگ جماعت نمی شوم و اوهام وخرافات او را تجلیل نمی کنم. 
من عقیده دارم که انسان تغییرنمی کند ولو یکصدهزارسال ازاو بگذرد.یک انسان رااگردررودخانه فرو کنید به محض اینکـهلباسهای او خشک شد،همان است که بود. یک انسان را اگر گرفتاراندوه نمایید از کرده های گذشته پشیمان مـی شـود،ولی همین که اندوه او از بین رفت،به وضع اول برمی گردد و همانطور خودخواه و بیرحم می شود. 
چون شکل و رنگ بعضی از اشیاء و کلمات بعضی از اقوام تغییر می کند و بعضی از اغذیه و البسه امروز متداول می شود کـهدیروز نبود ،مردم تصورمی نمایند که امروزغیراز دیروزاست. ولی من می دانم چنین نیست ودرآینده هم مثـل امـروز وماننـددیروز کسی حقیقت را دوست نمی دارد.بنابراین نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و میل دارم که در آینده گمنام بمانم. 
من این کتاب را برای این می نویسم که میدانم. ودانایی من مانند تیزاب قلب انسان را میخورد و اگر انسان دانایی خود را بـهدیگری نگوید ،قلب او از بین می رود.من نمی توانم دانایی ام را به کسی بگویم و لذا آن را برای خویش می نویـسم تـا بـدینوسیله خود را تسکین بدهم. 
من درمدت عمر خود چیزها دیدم.من مشاهده کردم که پسری مقابل چشم من پدر خود را کشت.   
دیدم که فقرا علیه اغنیاء،حتی طبقه خدایان قیام کردند.دیدم کسانی که در ظروف زرین شراب می آشامیدند،کناررودخانه،با کف دست آب مینوشیدند.دیدم کسانی که زر خود با قپـان وزن مـی کردنـد، زن خـود را بـرای یـک دسـتبند مـسی بـهسیاهپوستان فروختند تا اینکه بتوانند برای اطفال همان زن، نان خریداری کنند.
درگذشته جای من در کاخ فرعون در طرف راست او بود و بزرگانی که صدها غلام داشتند به من تملق می گفتند و برای مـنهدایا می فرستادند و دارای گردنبند زر بودم.امروز دراینجا،که نقطه ای واقع درساحل دریای مشرق است،زندگی می کنم ولی ثروت من از بین نرفته وهم چنان توانگر می باشم و غلامانم دو دست را روی زانو می گذارند و مقابلم سر فرود می آورند. 
علت اینکه مرا ازمصروشهرطبس تبعید کردند وبه اینجا فرستادند این است که من درزندگی،همه چیزداشـتم،می خ واسـتمچیزی به دست بیاورم،که لازمه به دست آوردن آن این است که انسان همه چیز را ازدست بدهد.من می خواستم که حقیقتحکمفرما باشد و ریا و دروغ و ظاهرسازی از بین برود و نمی دانستم که حکمفرمایی حقیقت در زنـدگی انـسان،امری محـالاست و هرکس که راستگو باشد و با راستگویی زندگی کند باید همه چیز را از دست بدهد و من باید خیلی خوشوقت باشم کههنوز ثروت خویش را حفظ کرده ام.                                               

برای دانلود کلیک کنید