تحقیق درباره ضحاک ماردوش و فریدون شاهنامه
↓↓ لینک دانلود و خرید پایین توضیحات ↓↓
فرمت فایل: word
(قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحات:13
قسمتی از متن فایل دانلودی:
داستان ضحاک و پدرش
در گوشه ای از قلمرو پادشاهی جمشید ، آنطرف اروندرود در دیار تازیان ، مرد خداشناسی به نام مرداس بر قبیله خود حکومت می کرد . مرداس مرد خدا ترسی بود و از نعمتهایی که در اختیارش بود به مردم دریغ نمی کرد و مردم اجازه داشتند که از گله های بز و شتر و میش او شیر بدوشند و بنوشند .
مرداس فرزند پسری داشت بنام ضحاک که اندک بهره ای از مهر و محبت در وجودش نبود . او فردی جاه طلب و گستاخ و عجول بود . به او لقب پیوراسپ داده بودند زیرا ده هزار اسب تازی با دهنه لگام زرین در اختیار داشت . قسمت اعظم شب و روز بر اسب سوار بود نه از برای جنگاوری و دفع دشمن بلکه برای خودنمایی .
و اینگونه بود که ابلیس او را برای دستیابی به نقشه هایش مناسب دید . و روزی بصورت فردی نیکخواه نزد او آمد و ضحاک فریفته حرفهای او شد و از نقشه شوم او آگاه نبود . ابلیس که دید ضحاک تهی مغز فریفته ستایشهای او شده است خوشحال شد و به او گفت : سخنهای زیادی دارم که کسی جز من آنرا نمی داند ولی اول باید با من پیمان ببندی . ضحاک هم با او پیمان بست و سوگند خورد که راز او را من با کسی نگوید . سپس ابلیس که شرایط را مناسب دید به او گفت : وقتی پسر جوانی چون تو هست چرا باید پدر پیرت فرمانروائی کند ؟ پدری که پسری همانند تو دارد زنده ماندنش چه ارزشی دارد ؟ این پند را از من بشنو و او را از میان بردار تا صاحب همه این کاخها و گنجها شوی .
جوان از تصور قتل پدر دلش پر از اندوه می شود . و به ابلیس می گوید که انجام این کار شایسته نیست و راهی دگر بجوید .
اما ابلیس پیمانش را یادآور می شود و به او می گوید اگر با من همراه نباشی بر پیمانت وفادار نبودی . وهمیشه ننگ پیمان شکستن را بهمراه خواهی داشت و پست می گردی .
بدین ترتیب مرد تازی را رام کرد تا سر به فرمان او آورد . ضحاک از او پرسید که حال باید چه کرد ؟
ابلیس به او گفت من چاره آنرا می دانم و کافی است که تو سکوت کنی زیرا نیاز به کمک کسی ندارم .
مرداس باغ دلگشایی داشت . او قبل از طلوع آفتاب از خواب بر می خواست و برای غسل بامدادی و ستایش پروردگار بدون چراغ یا همراهی آنسوی باغ می رفت .و این فرصت مناسبی برای نقشه های شوم ابلیس بود . و ابلیس بر سر راه او چاه عمیقی کند و روی آنرا با خاشاک و گیاهان خشک پوشاند . و چون مرداس از آنجا عبور کرد در آن چاه افتاد و بلافاصله مرد .
و آن پدری که در همه شرایط به فرزندش محبت کرده بود و او را در ناز و نعمت بزرگ کرده بود ، فرزندش او را بی شرمانه بدون آنکه رعایت خویشاوندی را کند از سر راهش برداشت . و هیچ فرزندی حتی شیران نر هم اینگونه خون پدرشان را نمی ریزند . مگر اینکه واقعیت چیز دیگری باشد و باید از مادرش پرسید که آیا او واقعا فرزند این پدر بود ؟
و اینگونه بود که ضحاک تخت فرمانروایی پدر را تصاحب کرد .
ابلیس که سخنش موثر افتاده بود شروع به بد آموزی تازه ای کرد .به او گفت که اگر از من اطاعت کنی و از فرمان من سر پیچی نکنی عالم را به کام تو می کنم و پادشاهی جهان را تصاحب خواهی کرد .
و….